هدف ما ........... پیشرفت شماست ********** دشتی
تقریبا دو قرن است که دنیای غرب، جهان را زیر سلطه خود نگه داشته اما اتفاقاتی در شرف وقوع است که ممکن است این بازی را بار دیگر بههم زده و دنیای شرق را سالار عالم کند ...
برای مشاهده بقیه مطلب به ادامه مطلب بروید
در 100 سال گذشته ایالات متحده و قبل از آن هم برای 100 سال، انگلستان روی کره زمین خیمه زده بودند. در کنار این دو، در قرنهای اخیر همواره کشورهای اروپای غربی که به همراه آمریکا اصطلاحا به آنها غرب گفته میشود برجهان تسلط داشتند؛ موردی که شاید هیچ مشابهی در طول تاریخ نداشته باشد. در این 200 سال، غربیها نیروی نظامیشان را به آفریقا و آسیا میفرستادند تا بتواند سلطه خود را بر آنها تحمیل کنند. این در حالی است که شرقیها تا به حال برای تلافی، نیرویی به اروپا یا آمریکا نفرستادهاند. اغلب دولتهای آسیایی و آفریقایی تئوریهای غربی را پذیرفتند؛ کاپیتالیسم و سوسیالیسم در همهجا ریشه دواند؛ اتفاقی که بر عکسش تکرار نشدهاست، مثلا هیچ دولت غربی خط مشیء هندیها یا تعالیم کنفسیوس را سر لوحه رفتارشان قرار نداده است. در این مدت آسیاییها و آفریقاییها برای برقراری ارتباط با غرب زبان انگلیسی آموختند اما سوال اینجاست که آیا غربیها حاضرند این کار را با زبان سواحیلی بکنند؟ سال 1994 یک سیاستمدار مالزیایی بدون هیچ پردهپوشی و به طور خلاصه این مفهوم را بیان کرد. او در جواب مارتین جاکوس - روزنامهنگار انگلیسی - که تاریخ روز را از او سوال کرده بود گفت: «من لباسهای شما را میپوشم و به زبان شما صحبت میکنم. من به فیلمهای شما نگاه میکنم، پس امروز همان تاریخی است که شما میگویید.» اما غرب چگونه توانسته اینچنین بر دنیا تسلط پیدا کند؟ و سوال مهمتر اینکه این سلطه تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟
آیا غربیها واقعا بر همه برتری دارند؟
اواخر قرن 17 اروپاییهایی از هند، چین یا امپراتوری عثمانی در سالهای پایاناش بازدید کردند. آنها از قدرت، مهارت و ثروتی که در این کشورها دیدند، وحشت زده شدند. برای همین در اوایل قرن 18 آنها به فکر افتادند که تغییرات بنیادی در اروپا ایجاد کنند اما با مشکلات زیادی روبهرو بودند که البته هیچ کدامشان به بدی این مشکل اخیر نبود. بنابراین اروپاییها شروع به مباحثه و تعقل درباره دنیا کردند. براثر همین کار خیلیهایشان به سادگی نتیجه گرفتند که اروپاییها بر بقیه مردم برتری دارند؛ «حکومتها در آسیا روح چاپلوسانه و تملق گویی دارند. بنابراین آنها هیچوقت نمیتوانند تکانی به خود بدهند.» این را بارون مونتسکیو - جامعهشناس فرانسوی - در 1748 میگوید. طبق نظریات او اروپاییها از یک برتری مسلم فیزیکی و عقلی برخوردارند که آنها را در مقابل مشکلات قویتر کرده و اجازه میدهد که مسیرهای سخت را با شجاعت بیشتری طی کنند. برای مدت 200 سال این طرز فکر باعث شد که اروپاییهای امپریالیست به جنگ پشه مالاریا بروند. همین طور آنها هیچ وقت از اهالی بومی مستعمراتشان تشکری نکردند و آنها را پست شمردند؛ سیاستی که باعث شد قهرمانان استقلالطلبی در دنیا به وجود بیایند. اما به لطف زیستشناسی و ژنتیک حالا ما میدانیم که این برتری افسانهای بیش نیست. نوع بشر یعنی انسان هوشمند (هومو ساپینس) چیزی بین 200 هزار تا 70 هزار سال قبل در آفریقا تکامل پیدا کرد و طی 60 هزار سال بعد در سراسر دنیا پخش شد. در این میان گونههای دیگر انسان مثل نئاندرتالها از بین رفتند. بنابراین در 10 هزار سال گذشته، ما هومو ساپینسها سراسر جهان را تسخیر کردیم. این پرا کندگی باعث شد که گونه انسان از نظر ژنتیکی انشعاب پیدا کندکه بیشتر اختلافات ظاهری هستند؛ چیزهایی مثل رنگ پوست، چشم یا مو. اما آیا ارتباط کوچک و آشکاری وجود دارد بین آن جهشهای ژنتیکیای که عمیقتر شدند، مثل شکل جمجمه یا نوسان قند خون با برتری غربیها؟ جواب حقیقی به این سوال را علم ژنتیک داده است. هرجا که برویم انسانها به شدت شبیه هم هستند و تفاوتی با هم ندارند و تفاوتهای ژنتیکی آنها ابدا تاثیرگذار نیست. پس با تشکر دوباره از این علم، باید بگوییم غربیها هیچ برتریای بر دیگران ندارند.
آیا واقعا فرهنگ غربی برتر است؟
در قرن 18 هر وقت اروپاییها از خودشان میپرسیدند که چرا بر بقیه برتری یافتهاند، فقط یک جواب برای سوالشان وجود داشت؛ فرهنگ آنها از بقیه فرهنگها بهتر است. اما بهتر که نگاه کنیم، میبینیم غربیها هنوز با فلسفه سقراط بحث میکنند و فرزانگیشان را مدیون کتاب مقدس هستند. آنها حتی به لئوناردو داوینچی افتخار میکنند؛ یعنی آنها از گذشته تا به حال، درخشش خود را بر این پایهها بنیان نهادهاند. این تئوری فرهنگی همچنان در غرب محبوب است و در کتابهای درسی سراسر ایالات متحده تدریس میشود. اما باید بدانید که این تمایل به ردیابی عقلانیت، دموکراسی و آزادی در فرهنگ یونان باستان مورد تمسخر منتقدان قرار میگیرد. آنها میگویند این راهی است از پلاتون (افلاطون) به ناتو (اتحاد نظامی کشورهای حوزه آتلانتیک شمالی) یا همان طور که یکی از فلاسفه بزرگ میگوید، تمدن بشری از تیرکمان به بمب اتم رسیده و این یعنی توحش. سقراط را به عنوان مثال در نظر بگیرید. او به راستی متفکر بزرگی بوده است اما پنج قرن قبل از میلاد. همین طور کتاب مقدس یهودیان مربوط به قرنهای قبل است. در سمت مقابل هم همین طور است؛ بودا در هند و کنفسیوس در چین. تمام این مکاتب هم سوالهایی شبیه سوالهای سقراط مطرح کردهاند.
آیا ما واقعیت را میدانیم؟ زندگی درست چیست؟ ما چطور میتوانیم یک جامعه کامل داشته باشیم؟ و جواب این سوالها طی هزاران سال تبدیل شده به روش زندگی و فلسفه اصلی حیات میلیونها انسان. بنابراین شباهت زیادی وجود دارد بین یونانیها، رومیها، ایرانیها، هندیها و چینیها در اولین قرن قبل از میلاد مسیح؛ زمانی که به نظر میرسد نقش موثری در سرنوشت اندیشه بشری دارد. اصلا بیایید طور دیگری به ماجرا نگاه کنیم؛ بین دریای مدیترانه در غرب و دریای زرد در شرق جوامع زیادی وجود دارند که در آن زمان به این سوالها اندیشیده و جواب مشترکی پیدا کردهاند. بنابراین سقراط جزئی از یک الگوی مشترک بوده است، نه موجودی یگانه که غرب را به سوی برتری هدایت کرده است. حالا ممکن است غربیها فکر کنند که مسیحیت مثل یک مرز دنیای غرب را از بقیه جدا کرد. در همین زمان و درست بعد از فروپاشی امپراتوری روم در قرن اول بعد از میلاد، یک سوال مهم دیگر پدید آمد: آیا چیزی فراتر از این زندگی وجود دارد؟ پاسخ به این سوال عقیدهای را به وجود آورد که در زمان خودش نزدیک به 40 میلیون طرفدار پیدا کرد. اما فقط در غرب چنین اتفاقی نیفتاد. در همان سالها در فروپاشی سلسله هان در چین، بوداییها جواب دیگری به این سوال دادند؛ جوابی که طرفداران خودش را پیدا کرد. بعد هم اسلام با فروپاشی امپراتوری ساسانی چنین کاری را در خاورمیانه و شمال آفریقا تکرار کرد. بنابراین همه چیز به طور یکسان بین شرق و غرب درحال پیشرفت بود تا اینکه مرد حیرتانگیز سالهای رنسانس یعنی لئوناردو داوینچی تعریف دوبارهای از آزادی بنا کرد؛ تعریفی که همه چیز را از علوم هوایی تا هنر دگرگون کرد. این دگرگونی باعث به وجود آمدن نوع جدیدی از عقلگرایی در اروپا شد که این قاره را از قرون وسطی بیرون کشید. اما در شرق 400 سال زودتر از این، چینیها رنسانس خودشان را پایهگذاری کردند. شن کائو (1095-1031) کسی بود که آثار پیشگامی در علوم مختلف از کشاورزی تا زمینشناسی و آب و هوا ارائه کرد؛ آثاری که بدون شک داوینچی را تحت تاثیر قرار داده است. اگر حالا پیروزی فرهنگ غربی یک امر عادی به نظر میرسد در واقع باید گفت که این فقط یک نمونه محلی از یک روند و الگوی جهانی است؛ الگویی که باید رد پای آن را در تاریخ 200 هزار ساله بشری جستوجو کرد. در بیشتر طول این تاریخ، ما هوموساپینسها در گروههایی زندگی کردهایم که کارشان شکار و جمعآوری غذا برای حفظ حیات بوده است. بعد از آخرین عصر یخبندان بیشتر گروههای شکارچی یکجانشین شدند. آنها شروع به کشاورزی و پرورش حیوانات در روستا کردند. روستاهای بزرگتر تبدیل به شهر شدند، شهرهای برگزیده، تمدنها و امپراتوریها را شکل دادند و به همین ترتیب جوامع صنعتی شکل گرفتند. این روند بدون استثنا اتفاق افتاده و هیچ ملتی بدون مقدمه از یک گروه شکارچی به یک جامعه صنعتی تبدیل نشده است. مردم در همه جا بیش از پیش به هم شبیه هستند، هر جایی که آنها را پیدا کنید. به همین دلیل جوامع بشری با یک روند یکسان پیشرفت را دنبال میکنند. پس هیچ چیز ویژهای درباره فرهنگ غربی وجود ندارد.
آیا تسلط دنیای غرب صرفا یک تصادف است؟
انسانها هر جایی که آنها را بیابید شبیه هم هستند؛ اما جاهایی که آنها در آن پیدا میشوند به هیچ وجه شبیه هم نیستند. برای مثال از ایتالیا و یونان تا هند و چین همگی متعلق به برشی یکسان از کره زمین هستند. نواری عرضی از مدیترانه در غرب تا دریای زرد در شرق. جغرافیای محلی در این مورد کاملا بیرحم است و باعث میشود که با وجود پیگیری یک روند یکسان، سرعت پیشرفت بسته به موقعیت متفاوت باشد. «میتوانید به عقب نگاه کنید.» وینستون چرچیل لجوجانه میگوید: «هر چیزی که در گذشته میبینید در آینده هم دیده میشود.» بر این مبنا اگر 12 هزار سال به عقب برگردیم به جایی که آخرین عصر یخبندان پایان پذیرفت، چه چیزی دیده میشود؟ در آن دوران شرایط آب و هوایی، ریختشناسی و زیستگاهها دست به دست هم دادند تا عرضهای خوش شانس پدید بیایند؛ مناطقی بین مدیترانه تا دریای زرد و از آن طرف بین پرو تا خلیج مکزیک در قاره آمریکا. از طرف دیگر تکامل به ما میگوید که چطور حیوانات رام شده و همین طور گیاهان کاشتنی نقش مهمی در رشد منابع غذایی نوع انسان داشتهاند. به همین دلیل مردم در عرضهای خوش شانس این بخت را داشتند تا اول از همه این منابع غذایی را کنترل کنند. بعد در 10 هزار سال بعد از آن اولین شهرها و امپراتوریهای جهان در این نوار از جهان ساخته شدند. این در حالی بود که مردم در استرالیا، سیبری و صحراهای آفریقا و بخشهایی از شمال اروپا هنوز مشغول جمعآوری غذا و شکار بودند. دلیل مساله این نیست که آنها تنبلتر یا خنگتر از مردم عرضهای خوش شانس بودند، بلکه به این دلیل است که به دلایل جغرافیایی مناطق زندگی آنها هنوز سرشار از شکار بود و نیازی به اهلی کردن و پرورش حیوانات و همین طور کشاورزی دیده نمیشد. اما منطقهای که امروزه بین النهرین نامیده میشود در حاشیه رودهای دجله و فرات، قلب تپنده عرضهای خوش شانس بود. در این منطقه انسانها 9500 سال قبل از میلاد مسیح کشاورزی را شروع کردند و 600 سال بعد از آن شهرنشینی در آنجا شکل گرفت. بعد 750 سال قبل از میلاد ایرانیها امپراتوریهای بزرگی را در این منطقه شکل دادند. این منطقه هسته اولیه رشد و شهرنشینی است که بعدها در اروپا شکل گرفت و ما آن را از غرب میدانیم. چین، هند، پاکستان و مناطق بین مکزیک و پرو کمی دیرتر از عصر یخ خلاصی پیدا کردند. به همین دلیل در این مناطق کشاورزی و به تبع آن شهرنشینی دو قرن دیرتر آغاز شد. در 200 سال بعدی امپراتوریهای کشاورزی تمام مناطق بین رم تا چین را زیر سلطه خود داشتند و درست همین جا بود که همه افلاطونها، کنفسیوسها و بقیه متفکرین افکار خود را پایهگذاری کردند. در دنیای جدیدتر هم اقوامی مثل مایاها و توتنها در همین مسیر حرکت کردند. اما رم در انتهای غربی اوراسیا وارث فرهنگ کشاورزی قدیم این منطقه شد و یکی از بزرگترین و ثروتمندترین امپراتوریهای جهان را در اروپا بنیانگذاری کرد.
آیا جغرافیا توضیح میدهد که چرا غرب حکمرانی میکند؟
بله، به نظر میرسد که جغرافیا روند توسعه را تعیین میکند. برای مثال بیایید به اروپای غربی نگاهی کنیم؛ منطقهای چسبیده به آبهای سرد دریای شمال. 5 هزار سال قبل جغرافیا اروپا را در شرایط نامساعدی قرار داده بود. این منطقه از مرکز تمدن جهانی در بین النهرین و مصر دور افتاده بود؛ جایی که مردم اولین شهرهای جهان را ساختند و اولین حماسهها در آن سروده شدند. در همین منطقه هم بود که اولین جنگهای سازماندهی شده روی زمین در گرفت. در شروع این بخش از تاریخ، جغرافیا باعث منزوی شدن و عقب ماندگی اروپای غربی شده بود اما حالا همان جغرافیا باعث شده است که در 500 سال گذشته اروپای غربی به سرعت رشد کند؛ آنقدر سریع که کشتیهای اروپایی اولین بار از اقیانوس گذشتند و در حال حاضر سلاحهای اروپایی میتواند انسانها را در آن سر دنیا هدف قرار دهد. جایی درست چسبیده به آبهای سرد اقیانوس شمالی، 4500 سال عدم پیشرفت تبدیل به یک نقطه مثبت شد. جغرافیا همین طور میتواند توضیح دهد که چطور در قرن 15 اروپاییها توانستند سد انزوا را بشکنند، از چینیها که ماهرترین ملوانان آن روزگار بودند جلو بزنند و آمریکا را کشف کنند؛ کشفی که باعث پیشرفت حیرت انگیز دنیای غرب شد. این اتفاق در حالی افتاد که ملوانان چینی که درست به اندازه اسپانیاییها شجاع و بیباک بودند به خاطر جغرافیا بسیار از قاره آمریکا دور افتادند، انزوای اروپاییها به کمکشان آمد. آنها از مرکز تمدن دور افتادند و درست به همین دلیل به سمت آمریکا رفتند و از منابع این قاره برای پیشرفت خود استفاده کردند. بعد اروپاییها توانستند نوعی تجارت دریایی را در قرن 17 بین دو قاره راه بیندازند. علوم پیشرفت کردند، چون توسعه رفت و آمد بین قاره ها احتیاج به دانش جدید داشت. انباشته شدن علم و پول ناشی از تجارت دریایی محرکی شد برای رشد تولیدات ماشینی در اروپا و انقلاب صنعتی رخ داد.
آیا غرب آخرین ارباب دنیاست؟
نه، چون تعادل بین جغرافیا و توسعه اجتماعی کماکان فعال است. در ابتدای قرن بیستم انگلستان بر اقتصاد دنیا تسلط پیدا کرد، چون با تجارت منابع بیکران قاره آمریکا تبدیل به قدرت اول دنیا شد. این روند در قرن بیستم هم متوقف نشد، فقط آمریکا با همین منطق جای انگلستان را گرفت. بعد از آمریکا پای منابع علمی و اقتصادی کشورهای آسیایی و اول از همه ژاپن به میان کشیده شد. بعد کره، تایوان و چین به این جرگه پیوستند و تبدیل به هستههای اقتصادی در جهان شدند. اگر این روند تا پایان قرن 21 ادامه پیدا کند، آنوقت باید گفت که شرق در سال 2100 بر غرب غلبه میکند. از طرف دیگر اگر روند تغییرات شتابی را که از آغاز قرن 15 داشته حفظ کند، آنوقت باید گفت که شرق خیلی زودتر در سال 2050 بر جهان تسلط پیدا میکند. گذشته نشان میدهد که جغرافیا چطور بر توسعه جوامع تاثیر میگذارد و همین طور معنای جغرافیا را به ما نشان میدهد، همان طور که عقب ماندگی اروپاییها در 500 سال پیش باعث رشد حیرت انگیزشان شد. عقبماندگی شرقیها در 200 سال گذشته باعث پیشرفتشان در آینده خواهد بود. همین طور همه نشانهها به ما میگویند که در قرن 21 معنای جغرافیا با سرعت بیشتری تغییر خواهد کرد. جغرافیایی که ما امروز از آن حرف میزنیم ممکن است در آینده به کلی معنایش را از دست بدهد. جهان در حال از دست دادن منابع است و ما با چالشهای عظیمی در آینده روبهرو هستیم؛ چالشهایی نظیر سلاحهای هستهای، تغییر آب و هوا، مهاجرت جمعی، اپیدمیها، غذا و منابع آب. قرن 21 مسابقهای است بینالمللی یا یک فاجعه جهانی در یک مقیاس غیرقابل تصور. هر کدام از طرفین که پیروز از این میدان خارج شوند، شانس تحولات بزرگتری را در 100 سال بعدی به دست میآورند؛ تحولاتی که بیشتر از تمام تغییرات 100 هزار سال گذشته خواهد بود.
is good, thats why i have read it fully